کد مطلب:122453 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:224

محمد بن زید، تندیس جوانمردی
سپس به حضار گفت: گوش كنید و این قصه را بشنوید. پدرم برای من نقل كرد از پدرش محمد بن اسماعیل كه: منصور خلیفه به زیارت حج رفته بود. در آنجا به او گوهری برای فروش عرضه داشتند. منصور با دیدن آن فهمید كه متعلق است به یكی از فرزندان هشام بن عبدالملك كه در شهر مكه سكونت دارد. اوست كه آن را عرضه كرده. گفت: این گوهر در دست بنی هشام بود. شنیده ام از او به پسرش محمد رسیده. منصور به محمد بن یونس دستور داد كه فردا بعد از نماز صبح همه ی درهای مسجدالحرام را می بندی و با شناسایی كامل افراد را بیرون می كنی تا محمد بن هشام را به دست آوری. محمد بن یونس طبق دستور عمل كرد و محمد بن هشام جریان را فهمید كه منظور، دستگیری اوست. محمد بن زید كه پدرش به دستور هشام به شهادت رسیده بود محمد بن هشام را وحشت زده دید و چون او را نمی شناخت از حال وی پرسید و پس از معارفه معلوم شد كه او پسر قاتل پدرش زید شهید است. با این وصف به او تسلی داد و گفت: من تو را از این مهلكه می رهانم و نگران نباش كه پدرت قاتل پدر من است؛ زیرا با كشتن تو خون پدرم گرفته نمی شود. اما باید در مقابل كارهای من تحمل كنی. گفت: اختیار با شماست. محمد بن زید عبای خود را به گردن او پیچید و كشان كشان او را پیش محمد بن یونس آورد. گفت این مرد



[ صفحه 150]



شترهایش را به من كرایه داده بوده و الآن به كس دیگری اجاره داده. من از او طلبی دارم، دو مأمور همراه ما بفرست تا پیش قاضی رویم. حاجب منصور دو مأمور همراه آنها به پیش قاضی روانه كرد. وقتی بیرون آمدند محمد بن زید به محمد هشام گفت: اگر حاضر شدی حق مرا بدهی دیگر تو را پیش قاضی نمی برم. او هم قبول كرد. همین كه محمد بن هشام خود را آزاد دید، محمد بن زید را بوسید و گفت: الله یعلم حیث یجعل رسالته؛ خدا آگاهتر است كه رسالت خود را در كدام كسان قرار دهد.

سپس جواهر نفیس را در اختیار محمد بن زید گذاشت و گفت: امروز هم مالم را و هم جانم را حفظ كردی. جانم به نفع من و این جواهر را قبول فرما. محمد بن زید گفت: ما در مقابل كار نیك چیزی قبول نمی كنیم. من نخواستم یك فاسق غاصب تو را بكشد و از خون پدرم چشم پوشی كردم و تو هر چه زودتر از شهر مكه بیرون برو و خود را نجات ده.

بعد از بیان این ماجرا، داعی صغیر دستور داد: به این مرد اموی جایزه دهید و او را سالم به ری برسانید كه خویشاوند او در آنجاست. [1] .




[1] ناسخ التواريخ، جلد اول، موسي بن جعفر، ص 239



هر كسي را دل و جان از پي جانان نرود

تو مپندار كه بيچاره پريشان نرود



خضر اگر وصل لب دوست بيابد نفسي

سالها در طلب چشمه ي حيوان نرود



اندر اين شهر نه حيران جمال تو منم

كس نبينم كه تو را بيند و حيران نرود



با وجود قد رخسار و خط و زلف تو دل

از پي سرو و گل و سنبل و ريحان نرود



نه مرا سخت بود بار فراق غم دوست

مشكل آن است كه از پيش تو آسان نرود



آن كه امروز نظر بر رخ زيباي تو كرد

از پي حور به فردا سوي رضوان نرود



من بيچاره نه گريان توام كسيت كه او

لب خندان تو را بيند و گريان نرود



از سر كوي تو جاي دگري پا ننهم

تا مرا در طلبت عمر به پايان نرود.